ای لاوهور ویحک بی من چگونه ای


بی آفتاب روشن، روشن چگونه ای

ای باغ طبع نظم من آراسته ترا


بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای

ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است


با درد او به نوحه و شیون چگونه ای

بر پای من دو بند گران است چون تنی


بیجان شده، تو اکنون بی تن چگونه ای

نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:


«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای

گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت


از اوج برفراخته گردن چگونه ای

ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی


در درکه ای برهنه چو سوزن چگونه ای

در هیچ حمله هرگز نفکنده ای سپر


با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونه ای

باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار


با دشمن نهفته به دامن چگونه ای

از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک


با مار حلقه گشته ز آهن چگونه ای

از دوستان ناصح مشفق جدا شدی


با دشمنان ناکس ریمن چگونه ای

در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد


در نیم رفته دمگه گلخن چگونه ای

آباد جای نعمت نامد ترا به چشم


محنت زده به ویران معدن چگونه ای

ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب


در سمج تنگ بی در و روزن چگونه ای

ای جره باز دشت گذار شکار دوست


بسته میان تنگ نشیمن چگونه ای

با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی


امروز با شماتت دشمن چگونه ای

ای دم گرفته زندان گشته مقام تو


بی دل گشاده طارم و گلشن چگونه ای

من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار


با من چگونه بودی و بی من چگونه ای»